داستان عاشقانه مرد و همسرش

مرد چند ماه بود که در بیمارستان بسترى بود،بیشتر
وقت ها در کما بود و گاهى چشمانش را باز میکرد و کمى
هوشیار می شد اما در تمام این مدت همسرش هر روز در
کنار بسترش بود. یک روز که او دوباره هوشیاریش را
به دست آورد از زن خواست که نزدیکتر بیاید.زن صندلیش
را به تخت چسباند و گوشش را نزدیک دهان شوهرش برد
تا صداى او را بشنود. مرد که صدایش بسیار ضعیف بود
در حالى که اشک در چشمانش حلقه زده بود به آهستگى گفت:
تو در تمام لحظات بد زندگى در کنارم بودهاى ؛ وقتى که از
کارم اخراج شدم تو کنار من نشسته بودى ، وقتى که کسب
و کارم را از دست دادم تو در کنارم بودى ، وقتى خانه مان
را از دست دادیم تو پیشم بودى ،وقتی بدبخت و نابود شدم
تو در کنارم بودی و باز هم الان هم که سلامتیم به خطر افتاده
باز تو در کنارم هستى و می دونى چى میخوام بگم ؟ زن در
حالى که لبخندى بر لب داشت گفت:چى می خواى بگى عزیزم ؟
مرد گفت : فکر میکنم و اعتقاد دارم که وجود تو
باعث ایجاد این همه بدبختی برای من شده !